رمان 5

ساخت وبلاگ
رمان6 الا:ممنونم سارا .بعداز کلاس به همراه سارا ازکلاس خارج شدیم .سارا:الیزابت میخوام ببرمت پیش دوستام ما یک گروه چهارنفره هستیم مطمئنم اونام از ورود تو درگروه خوشحال میشن .الا:ممنونم سارا خوشحالم میشم .سارا دست منو گرفت و باخودبه طرف یه میز ک رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت: 1:06

رمان7 الا:  بعداز چند دقیقه نشستن پیش بقیه بچه ها خداحافظی کردم  وسمت ماشینم رفتم و سوار شدم قبل از حرکت متوجه تصویر در آینه شدم ،بازم همون چهره و همون چشما.حتی دراین فاصله جذب چشماش میشدم .سعی کردم افکارم رو کنار بذارم و اونجا رو ترک کنم ،از رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت: 1:06

جک :الیزابت .....الیزابت ....بیا اینجا میخوایم غذا بخوریم ،دل بکن از این ساحل خیلی وقت ک اونجایی زودباش... الیزابت:باشه جک اومدم مچکرم .باصدای جک به زور از ساحل دل کندم و بلند شدم ک پیش بقیه برم،از جمع شلوغ زیاد راضی نبودم ولی چاره ای هم نبودمیدونس رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 42 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 12:42

الا:سرم را پایین انداختم و خودم کنار عموجیسون جا دادم ،دیگه کسی حرفی نزد و همه مشغول خوردن شدن انگار منتظر اومدن من بودن ،من و پدر مادر وبرادرم به همراه خانواده عمو تقریبا همه آخر هفته ها به این ویلا میایم ،عمو تنها برادروشریک کاری پدرم است ،رابطه رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 43 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 12:42

به ویلا برگشتیم و بعد از جمع کردن وسایل و خداحافظی به خانه برگشتیم ،مستقیم به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم ،طولی نکشید که به خواب رفتم ،داشتم تو یه جنگل سرسبز قدم میزدم نمیدونستم کجاست برام آشنا نبود ترس تمام وجودم را فراگرفته بوددنبال کسی م رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 45 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 12:42

ترس بدی وجودم را فرا گرفته بود و هر لحظه چشمای گرگ سفید جلوی چشمانم بود.تا شب در اتاق ماندم .نزدیک ساعت نه ماریا برای شام صدایم زد .بعداز تعویض لباس به طبقه پایین سالن غذا خوری رفتم .مادروپدروجک پشت میزبودن.مادر:الیزابت توچقدرمیخوابی؟از فردا چطور م رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 12:42

باصدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم ،وبعداز انجام کارهای بهداشتی و پوشیدن یک شلوار جین و پیرهن آستین بلندم ازاتاق بیرون رفتم ،مادرپشت میز بود ، صبح بخیر گفتم و نشستم .مادر:صبح بخیر الا امیدوارم امروز روز خوبی برات باشه چون داری به یک مرحله دیگه از زن رمان 5...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان 5 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fada126 بازدید : 45 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 12:42